♥تا شقایق هست،زندگی باید کرد!♥

♥تا شقایق هست،زندگی باید کرد!♥
 
㋡همیشه در مشکلاتت سکوت کن!شاید خدا هم حرفی برای گفتن داشته باشد!㋡
Design by : NazTarin

ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 26
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 77
بازدید ماه : 181
بازدید کل : 51927
تعداد مطالب : 347
تعداد نظرات : 220
تعداد آنلاین : 1



Alternative content


اولین روز بارانی را به خاطر داری؟  

غافلگیر شدیم چتر نداشتیم خندیدیم دویدیم   

وبه شالاپ شلوپ های گل آلود عشق ورزیدیم

دومین روز بارانی چطور؟

پیش بینی اس را کرده بودی و چتر آورده بودی و من غافلگیر شدم...

سعی می کردی من خیس نشوم!

 

 

 

 

 

و شانه سمت چپ تو کاملا خیس بود

و سومین روز چطور؟

گفتی سرت درد می کند و حوصله نداری سرما بخوری

چتر را کامل بالای سر خودت گرفتی  

و شانه راست من کاملا خیس شد

و چند روز پیش را چطور؟

به خاطر داری؟

که با یک چتر اضافه آمدی و مجبور بودیم

برای اینکه پین های چتر توی چش و چالمان نرود 

دو قدم از هم دورتر راه برویم...   

فردا دیگر برای قدم زدن نمی آیم تنها برو...

"دکتر علی شریعتی"


کلیککک کن دوستممم


نوشته شده در تاريخ جمعه 28 مهر 1391برچسب:,نویسنده *♥Elahe Nanas♥*

جسارت میخواهــد!!

نزدیک شده به افکار دختری...

که روزها...مردانه با زنـــدگی می جنگــد...

اما شــب ها...بالشش از هـق هـق های دخترانــه،

خیـــس است... !


کلیککک کن دوستممم


نوشته شده در تاريخ جمعه 28 مهر 1391برچسب:,نویسنده *♥Elahe Nanas♥*

خدایا دیدی؟

کلی باران فرستادی،

تا این لکه ها را

از دلم پاک کنی..!

گفته بودم که لکه نیست...

"زخم" است!


کلیککک کن دوستممم


نوشته شده در تاريخ جمعه 28 مهر 1391برچسب:,نویسنده *♥Elahe Nanas♥*
بی هیچ صدائی می آیند
زمانی که نمی دانی
در دلت یک مزرعه آرزو می کارند و
بی هیج نشانی از دلت می گریزند
تا تمام چیزی که به یاد می آوری
حسرتی باشد به درازای زندگی
چه قدر بی رحمند رویاهـا!

کلیککک کن دوستممم


نوشته شده در تاريخ جمعه 28 مهر 1391برچسب:,نویسنده *♥Elahe Nanas♥*

یادمه 1 روز تو 1 سـفـری

یــکــــی شبیه ایـن جمله رو بهم گفت...اون بهم گفت اگه بخوای حساب کنی

و ببینی؛ همـــه انسانن،

همـــه بنده ی خـــــدان،اما اینکه یه فــــرد یا یک انسان باشی مهم نیست

مهم مـــی دونــی چیــــــه؟

مـــهـم ایـــنه کـــــه آدم باشی اونـــــم از جنس واقعیش...

یعنی انسانیت تنها با آدمیــــــــت کـــــامل میشه

پس ســعی کنیــم هممون اول آدم باشـــیم!


کلیککک کن دوستممم


نوشته شده در تاريخ جمعه 28 مهر 1391برچسب:آدم باشیم,آدم موجودیست که,,,,نویسنده *♥Elahe Nanas♥*
میخواهم توصیفت کنم...
 
خیـــــاطــــ نبودی
اما خوب وصلـــه های جور واجـــــور به من زدی...
آشپـــــــــــز نبودی...
اما چه آش چــــــــربی برایم پختــــــــــی
کفــــــــاش نبودی...
اما چه به اندازه کفش رفتن ام را دوختـــــــی...
ومــــــــــــن...
دیـــوانه نـــبودم...
اما چـــــه دیوانه وار دوستت میدارم...

هنـــــــــــوز...


کلیککک کن دوستممم


نوشته شده در تاريخ جمعه 28 مهر 1391برچسب:,نویسنده *♥Elahe Nanas♥*

انگشتت فقط جای یک حلقه دارد...

دلــــــت را

دست به دست میکنی برای چه ؟؟؟


کلیککک کن دوستممم


نوشته شده در تاريخ جمعه 28 مهر 1391برچسب:,نویسنده *♥Elahe Nanas♥*
آدمهاي کنارم مثل " جمعـه " مي‌مانند ...
معلوم نمي‌کند " فـرد " هستند يا " زوج "

پُـر از ابهـامنـد...


کلیککک کن دوستممم


نوشته شده در تاريخ جمعه 28 مهر 1391برچسب:,نویسنده *♥Elahe Nanas♥*

معلم پای تخته داد میزد
صورتش از خشم گلگون بود
و دستانش به زیر پوششی از گرد پنهان بود
ولی آخر کلاسیها
لواشک بین خود تقسیم می کردند
وآن یکی در گوشه‌ای دیگر
«جوانان» را ورق می زد.
برای اینکه بیخود های‌و هو می کرد و با آن شور بی‌پایان
تساویهای جبری را نشان می‌داد
با خطی خوانا بروی تخته‌ای کز ظلمتی تاریک
غمگین بود
تساوی را چنین بنوشت
: یک با یک برابر است
از میان جمع شاگردان یکی‌برخاست
همیشه یک نفر باید بپاخیزد...
به آرامی سخن سر داد:
تساوی اشتباهی فاحش و محض است
نگاه بچه‌ها ناگه به یک سو خیره گشت و
معلم مات بر جا ماند

و او پرسید:
اگر یک فرد انسان، واحد یک بود
آیا یک با یک برابر بود؟
سکوت مدهوشی بود و سوالی سخت
معلم خشمگین فریاد زد آری برابر بود
و او با پوزخندی گفت:
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آنکه زور و زر به دامن داشت بالا بود و آنکه
قلبی پاک و دستی فاقد زر داشت پایین بود؟
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آنکه صورت نقره گون، چون قرص مه می‌داشت بالا بود
وآن سیه چرده که می نالید پایین بود؟
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
این تساوی زیر و رو می شد
حال می‌پرسم یک اگر با یک برابر بود
نان و مال مفتخواران از کجا آماده می‌گردید؟
یا چه‌کس دیوار چین‌ها را بنا می‌کرد؟
یک اگر با یک برابر بود
پس که پشتش زیر بار فقر خم می‌گشت؟
یا که زیر ضربه شلاق له می‌گشت؟
یک اگر با یک برابر بود
پس چه‌کس آزادگان را در قفس می‌کرد؟
معلم ناله‌آسا گفت:
بچه‌ها در جزوه‌های خویش بنویسید:
یک با یک برابر نیست...!!!

                             (خسرو گلسرخی)


کلیککک کن دوستممم


نوشته شده در تاريخ جمعه 28 مهر 1391برچسب:,نویسنده *♥Elahe Nanas♥*

میخواهی بروی؟

خب برو…

انتظار مرا وحشتی نیست

شبهای بی قراری را هیچ وقت پایانی نخواهد بود

برو…

برای چه ایستاده ایی؟

به جان سپردن کدامین احساس لبخند میزنی؟

برو..

تردید نکن

نفس های آخر است

نترس برو…

احساسم اگر نمیرد،

بی شک ما بقی روزهای بودنش را

بر روی صندلی چرخدار بی تفاوتی خواهد نشست

برو…

یک احساس فلج تهدیدی برای رفتنت نخواهد بود

پس راحت برو

مسافری در راه انتظارت را میکشد

طفلک چه میداند که روحش سلاخی خواهد شد

برو…

فقط برو…..


کلیککک کن دوستممم


نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 26 مهر 1391برچسب:,نویسنده *♥Elahe Nanas♥*

پرسید چرا دیــــر کرده است؟

نکند دل دیگری او را اسیـــر کرده است؟

خندیدم و گفتم: او فقط اسیر مـــن است،

تنها دقایقی چند تــاخیر کرده است…

گفتم امروز هوا ســـرد بوده است…

شاید موعد قرار تغییـــر کرده است…

خندیــد به سادگیــم و گفت: احساس پــاک تو را زنجیــر کرده است...!


کلیککک کن دوستممم


نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 26 مهر 1391برچسب:,نویسنده *♥Elahe Nanas♥*

♥خیلــــی وقــــتا بهــم میگن:چرا میخنــــدی بگو ما هــــم بخنـــدیم
♥اما هرگــــز نگفتــن:چرا غصــــه میخوری بگـــو ماهــم بخــوریم
 


کلیککک کن دوستممم


نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 26 مهر 1391برچسب:,نویسنده *♥Elahe Nanas♥*

تاریکی اتاقم شکسته می شود با نوری ضعیف
لرزشی روی میز کنار تختم میفتد
از این صدا متنفر بودم اما
چشم هایم را میمالم
new message …
تا لود شود آرزو می کنم … کاش تو باشی
سکوت می کنم ، آرزوی بی جایی بود !!


کلیککک کن دوستممم


نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 26 مهر 1391برچسب:,نویسنده *♥Elahe Nanas♥*

و چه قدر کوتاه است فاصله ی فعل های خوبی و بدی!
گویا فاصله ای نیست!
گویا اصلا نیست!
به ساعت نگاه کن...
همان ساعت قدیمی روی طاقچه که دیگر نیست!
وسعت ثانیه را می فهمی...؟؟؟
که چه زود دیر میشود و چه دیر زود!
به چهره ها نگاه کن...
که چگونه در همند...
و چگونه تحمل میکنند این درد غیر قابل تحمل را..!
حکایت دل را ...
دل درد را...
دل دردی که دلیلش پیچیدگی است نه دل پیچه!!!!!
و دوایش حرف...
همان مزاحمی که چند روزی است آویزانت شده!
                                      
سنگینت کرده!
                                       
پر شدی از آن!
                                        
از حرف...
عوض میکنم...
خطم را عوض میکنم!
برای رهایی از شر مزاحم!
تا سبک شوم..
و خالی..
و خوب..
به روی خودم نمی آورم و نیاورید که چه قدر کوتاه است فاصله ی خوبی و بدی!
که فاصله ای نیست.
که اصلا...
 
نیست!!!!
 


کلیککک کن دوستممم


نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 26 مهر 1391برچسب:,نویسنده *♥Elahe Nanas♥*

يادداشتی از طرف خدا
 
من خدا هستم. امروز من همه مشكلاتت را اداره ميكنم . لطفا به خاطر داشته باش كه من به كمك تو نياز ندارم. اگر در زندگي وضعيتي برايت پيش آيد كه قادر به اداره كردن آن نيستي براي رفع كردن آن تلاش نكن . آنرا در صندوق ( چيزي براي خدا تا انجام دهد ) بگذار . همه چيز انجام خواهد شد ولي در زمان مورد نظر من ، نه تو . وقتي كه مطلبي را در صندوق من گذاشتي ، همواره با اضطراب دنبال (پيگيري) نكن . در عوض روي تمام چيزهاي عالي و شگفت انگيزي كه الان در زندگي ات وجود دارد تمركز کن . نااميد نشو ، توي دنيا مردمي هستند كه رانندگي براي آنها يك امتياز بزرگ است.
شايد يك روز بد در محل كارت داشته باشي : به مردي فكر كن كه سالهاست بیکار است و شغلی ندارد.
ممكنه غصه زودگذر بودن تعطيلات آخر هفته را بخوري : به زني فكر كن كه با تنگدستي وحشتناكي روزي دوازده ساعت ، هفت روز هفته را كار ميكند تا فقط شكم فرزندانش را سير كند
وقتي كه روابط تو رو به تيرگي و بدي ميگذارد و دچار ياس ميشوي : به انساني فكر كن كه هرگز طعم دوست داشتن و مورد محبت واقع شدن را نچشيده.
وقتي ماشينت خراب ميشود و تو مجبوري براي يافتن كمك مايلها پياده بروي : به معلولي فكر كن كه دوست دارد يكبار فرصت راه رفتن داشته باشد.
ممكنه احساس بيهودگي كني و فكر كني كه اصلا براي چي زندگي ميكني و بپرسي هدف من چيه ؟ شكر گذار باش . در اينجا كساني هستند كه عمرشان آنقدر كوتاه بوده كه فرصت كافي براي زندگي كردن نداشتند.
وقتي متوجه موهات كه تازه خاكستري شده در آينه ميشي : به بيمار سرطاني فكر كن كه آرزو دارد كاش مويي داشت تا به آن رسيدگي كند.
ممكنه تصميم بگيري اين مطلب رو براي يك دوست بفرستي : متشكرم از شما ، ممكنه در مسير زندگي آنها تاثيري بگذاري كه خودت هرگز نميدانستي!!!


کلیککک کن دوستممم


نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 26 مهر 1391برچسب:,نویسنده *♥Elahe Nanas♥*

کسی در این سوز و سرما دستهایت را نمیگیرد. در جیب بگذارشان،

شاید ذره ای خاطره، ته جیبت مانده باشد که هنوز هم گرم است!


کلیککک کن دوستممم


نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 26 مهر 1391برچسب:,نویسنده *♥Elahe Nanas♥*

حرف هایی در حوالی پشت سرت

و در کوچه پس کوچه های روز ها

و در همین اواخر سالهای آخر...

.

.

.

.

آه،گذشته ام درد می کند!!


کلیککک کن دوستممم


نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 26 مهر 1391برچسب:,نویسنده *♥Elahe Nanas♥*

دلم را ورق میزنم

این کتاب قدیمی را

این قدر بغض هایم را نجویده نجویده قورت دادم که سر دلم سنگینی میکند

کاش میشد حواس نگرانی را پرت کنم

حواس دلم را...

این روزگار میگذرد اما من ازاین  روزگار نمی گذرم

نمیـــــــــــــــــــــــــــــــگذرم

بغض هایم را برای خودم نگه میدارم

گاهی سبک نشوم

سنگین ترم...

من میروم

بوی مرگ می آید

میروم تا یک دل سیر بمیرم.................................................................................


کلیککک کن دوستممم


نوشته شده در تاريخ سه شنبه 25 مهر 1391برچسب:,نویسنده *♥Elahe Nanas♥*

چقدر خنده داره که
وقتی میخوایم عبادت و دعا کنیم ، چیزی یادمون نمیاد که بگیم
اما وقتی میخوایم با دوستمون حرف بزنیم هیچ مشکلی نداریم

....

چقدر خنده داره که
خوندن یک صفحه و یا بخشی از قرآن سخته
اما خوندن صد سطر از پرفروش ترین کتاب رمان دنیا آسونه

....

چقدر خنده داره
شایعات روزنامه ها رو به راحتی باور میکنیم
اما سخنان قرآن رو به سختی باور میکنیم

....

چقدر خنده داره …….اینطور نیست ؟
دارید میخندید ؟ ……….دارید فکر میکنید ؟
این حرفها رو به گوش بقیه هم برسونید
و از خداوند سپاسگزار باشیم ، که او خدای دوست داشتنیست!!!


کلیککک کن دوستممم


نوشته شده در تاريخ دو شنبه 24 مهر 1391برچسب:,نویسنده *♥Elahe Nanas♥*

به من گفت:

     همه رو ول کن …

     باید دور همه رو خط بکشی ...

ولی خودش جلوی آینه دور چشمشو خط کشید و رفت سر قرار....


کلیککک کن دوستممم


نوشته شده در تاريخ دو شنبه 24 مهر 1391برچسب:,نویسنده *♥Elahe Nanas♥*

چقدر خنده داره که
یک ساعت عبادت در مسجد طولانی به نظر میاد،
اما یک ساعت فیلم دیدن به سرعت میگذره...!


کلیککک کن دوستممم


نوشته شده در تاريخ دو شنبه 24 مهر 1391برچسب:,نویسنده *♥Elahe Nanas♥*

یــــــــک روز

به خودت می آیـــــی

آن روز می فهمـــــی خــــــودت را

به پـــــای کســـی کـــــه هیـــــچ وقــــت

پیـــــشت نبـــــــوده ، پیـــــر کــــردی …


کلیککک کن دوستممم


نوشته شده در تاريخ یک شنبه 23 مهر 1391برچسب:,نویسنده *♥Elahe Nanas♥*

خاطرات چوب های خیسی هستند

که با آتش زندگی نه می سوزند و نه خاکستر می شوند !


کلیککک کن دوستممم


نوشته شده در تاريخ یک شنبه 23 مهر 1391برچسب:,نویسنده *♥Elahe Nanas♥*

خوابـــــــــــــــــید…
بدون ” شب بخیر ”
شاید می دانست
بی او
هیچ ساعتی
از زندگی ام
به خیر نیست…


کلیککک کن دوستممم


نوشته شده در تاريخ یک شنبه 23 مهر 1391برچسب:,نویسنده *♥Elahe Nanas♥*

هر آهنگی که گوش میدهم
به هر زبانی که باشد
بغضم را میشکند …
نمی دانم
بغضم به چند زبان زنده دنیا مسلط است …


کلیککک کن دوستممم


نوشته شده در تاريخ یک شنبه 23 مهر 1391برچسب:,نویسنده *♥Elahe Nanas♥*

خیاط خوبی ست خدا
اما
دل مرا، به عمد یا سهو،نمی دانم!!!…
شاید بی هوا
تنگ به سینه ام کوک زد…


کلیککک کن دوستممم


نوشته شده در تاريخ یک شنبه 23 مهر 1391برچسب:,نویسنده *♥Elahe Nanas♥*

همیشه همه توی بن بست زندگی برمیگردن سراغ عشق اولشون!

اما چه سخته اون روزی که عشق اولت رفته باشه سراغ عشق اولش . . .


کلیککک کن دوستممم


نوشته شده در تاريخ شنبه 22 مهر 1391برچسب:,نویسنده *♥Elahe Nanas♥*

گفتم: خسته‌ام.

گفتی: لاتقنطوا من رحمة الله
.:: از رحمت خدا نا امید نشید (زمر/53) ::.

گفتم: هیشکی نمی‌دونه تو دلم چی می‌گذره.

گفتی: ان الله یحول بین المرء و قلبه
.:: خدا حائل هست بین انسان و قلبش! (انفال/24) ::.


گفتم: غیر از تو کسی رو ندارم.

گفتی: نحن اقرب الیه من حبل الورید

.:: ما از رگ گردن به انسان نزدیک‌تریم (ق/16) ::.

گفتم: ولی انگار اصلا منو فراموش کردی!

گفتی: فاذکرونی اذکرکم

.:: منو یاد کنید تا یاد شما باشم (بقره/152) ::.

گفتم: تا کی باید صبر کرد؟

گفتی: و ما یدریک لعل الساعة تکون قریبا

.:: تو چه می‌دونی! شاید موعدش نزدیک باشه (احزاب/63) ::.

گفتم: تو بزرگی و نزدیکت برای منِ کوچیک خیلی دوره! تا اون موقع چیکار کنم؟

گفتی: واتبع ما یوحی الیک واصبر حتی یحکم الل

.:: کارایی که بهت گفتم انجام بده و صبر کن تا خدا خودش حکم کنه (یونس/109) ::.

گفتم: خیلی خونسردی! تو خدایی و صبور! من بنده‌ات هستم و ظرف صبرم کوچیک... یه اشاره‌ کنی تمومه!

گفتی: عسی ان تحبوا شیئا و هو شر لکم

.:: شاید چیزی که تو دوست داری، به صلاحت نباشه (بقره/216) ::.

ادامه شو حتما بخونید دوستای گلم!!!


کلیککک کن دوستممم


نوشته شده در تاريخ شنبه 22 مهر 1391برچسب:,نویسنده *♥Elahe Nanas♥*

دست خط دکتر !

چیزی که تو می بینی:

چیزی که داروخانه می خونه : آسپیرین ۵۰۰ میلی گرم !


کلیککک کن دوستممم


نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 20 مهر 1391برچسب:,نویسنده *♥Elahe Nanas♥*

ضرب المثل جدید :

موش تو سوراخ نمیرفت

تف میزد به دمش !


کلیککک کن دوستممم


نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 20 مهر 1391برچسب:,نویسنده *♥Elahe Nanas♥*

خودکار بیک میخری 100 تومن ولی لاک غلط گیر میخری 1000 تومن!

توی این زندگی،

حتی اگر روی کاغذ هم اشتباه کنی،

برات گرون تموم میشه!!!

پس دقت کن...


کلیککک کن دوستممم


نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 20 مهر 1391برچسب:,نویسنده *♥Elahe Nanas♥*

 

اون شب وقتی به خونه رسیدم دیدم همسرم مشغول آماده کردن شام است,

 

دستشو گرفتم و گفتم: …

 

 

باید راجع به یک موضوعی باهات صحبت کنم. اون هم آروم نشست
و منتظر شنیدن حرف های من شد. دوباره سایه رنجش و غم رو توی چشماش دیدم.
اصلا نمی دونستم چه طوری باید بهش بگم, انگار دهنم باز نمی شد.

 

هرطور بود باید بهش می گفتم و راجع به چیزی که ذهنم رو مشغول کرده بود,
باهاش صحبت می کردم. موضوع اصلی این بود که من می خواستم از اون جدا بشم.
بالاخره هرطور که بود موضوع رو پیش کشیدم, از من پرسید چرا؟!

 

اما وقتی از جواب دادن طفره رفتم خشمگین شد و در حالی که از اتاق غذاخوری
خارج می شد فریاد می زد: تو مرد نیستی

 

اون شب دیگه هیچ صحبتی نکردیم و اون دایم گریه می کرد و مثل باران اشک می
ریخت, می دونستم که می خواست بدونه که چه بلایی بر سر عشق مون اومده و
چرا؟
اما به سختی می تونستم جواب قانع کننده ای براش پیدا کنم, چرا که من
دلباخته یک دختر جوان به اسم”دوی” شده بودم و دیگه نسبت به همسرم احساسی
نداشتم.

 

من و اون مدت ها بود که با هم غریبه شده بودیم من فقط نسبت به اون احساس
ترحم داشتم. بالاخره با احساس گناه فراوان موافقت نامه طلاق رو گرفتم,
خونه, سی درصد شرکت و ماشین رو به اون دادم. اما اون یک نگاه به برگه ها
کرد و بعد همه رو پاره کرد.

 

زنی که بیش از ده سال باهاش زندگی کرده بودم تبدیل به یک غریبه شده بود
و من واقعا متاسف بودم و می دونستم که اون ده سال از عمرش رو برای من
تلف کرده و تمام انرژی و جوانی اش رو صرف من و زندگی با من کرده, اما
دیگه خیلی دیر شده بود و من عاشق شده بودم.

 

بالاخره اون با صدای بلند شروع به گریه کرد, چیزی که انتظارش رو داشتم.
به نظر من این گریه یک تخلیه هیجانی بود.بلاخره مسئله طلاق کم کم داشت
براش جا می افتاد. فردای اون روز خیلی دیر به خونه اومدم و دیدم که یک
نامه روی میز گذاشته! به اون توجهی نکردم و رفتم توی رختخواب و به خواب
عمیقی فرو رفتم. وقتی بیدار شدم دیدم اون نامه هنوز هم همون جاست, وقتی
اون رو خوندم دیدم شرایط طلاق رو نوشته. اون هیچ چیز از من نمی خواست به
جز این که در این مدت یک ماه که از طلاق ما باقی مونده بهش توجه کنم.

 

اون درخواست کرده بودکه در این مدت یک ماه تا جایی که ممکنه هر دومون به
صورت عادی کنار هم زندگی کنیم, دلیلش هم ساده و قابل قبول بود: پسرمون در
ماه آینده امتحان مهمی داشت و همسرم نمی خواست که جدایی ما پسرمون رو
دچار مشکل بکنه!

 

این مسئله برای من قابل قبول بود, اما اون یک درخواست دیگه هم داشت: از
من خواسته بود که بیاد بیارم که روز عروسی مون من اون رو روی دست هام
گرفته بودم و به خانه اوردم. و درخواست کرده بود که در یک ماه باقی مونده
از زندگی مشترکمون هر روز صبح اون رو از اتاق خواب تا دم در به همون صورت
روی دست هام بگیرمو راه ببرم.

 

خیلی درخواست عجیبی بود, با خودم فکر کردم حتما داره دیونه می شه.

 

اما برای این که اخرین درخواستش رو رد نکرده باشم موافقت کردم.

 

وقتی این درخواست عجیب و غریب رو برای “دوی”تعریف کردم اون با صدای بلند خندید گفت:
به هر باید با مسئله طلاق روبرو می شد, مهم نیست داره چه حقه ای به کار می بره..

مدت ها بود که من و همسرم هیچ تماسی با هم نداشتیم تا روزی که طبق شرایط
طلاق که همسرم تعین کرده بود

من اون رو بلند کردم و در میان دست هام
گرفتم.
هر دومون مثل آدم های دست و پاچلفتی رفتار می کردیم و معذب بودیم..
پسرمون پشت ما راه می رفت و دست می زد و می گفت: بابا مامان رو تو بغل
گرفته راه می بره.

 

جملات پسرم دردی رو در وجودم زنده می کرد, از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و
از اون جا تا در ورودی حدود ده متر مسافت رو طی کردیم.. اون چشم هاشو بست
و به آرومی گفت: راجع به طلاق تا روز آخر به پسرمون هیچی نگو!

 

نمی دونم یک دفعه چرا این قدر دلم گرفت و احساس غم کردم.. بالاخره دم در
اون رو زمین گذاشتم, رفت و سوار اتوبوس شد و به طرف محل کارش رفت, من هم
تنها سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم.

 

روز دوم هر دومون کمی راحت تر شده بودیم, می تونستم بوی عطرشو اسشمام
کنم. عطری که مدتها بود از یادم رفته بود. با خودم فکر کردم من مدتهاست
که به همسرم به حد کافی توجه نکرده بودم. انگار سالهاست که ندیدمش, من از
اون مراقبت نکرده بودم.

 

متوجه شدم که آثار گذر زمان بر چهره اش نشسته, چندتا چروک کوچک گوشه چماش
نشسته بود,لابه لای موهاش چند تا تار خاکستری ظاهر شده بود!
برای لحظه ای با خودم فکر کردم: خدایا من با او چه کار کردم؟!

 

روز چهارم وقتی اون رو روی دست هام گرفتم حس نزدیکی و صمیمیت رو دوباره
احساس کردم.

 

این زن, زنی بود که ده سال از عمر و زندگی اش رو با من سهیم شده بود.

 

روز پنجم و ششم احساس کردم, صیمیت داره بیشتر وبیشتر می شه, انگار دوباره
این حس زنده شده و دوباره داره شاخ و برگ می گیره.

 

من راجع به این موضوع به “دوی” هیچی نگفتم. هر روز که می گذشت برام آسون
تر و راحت تر می شد که همسرم رو روی دست هام حمل کنم و راه ببرم, با خودم
گفتم حتما عظله هام قوی تر شده. همسرم هر روز با دقت لباسش رو انتخاب می
کرد. یک روز در حالی که چند دست لباس رو در دست گرفته بود احساس کرد که
هیچ کدوم مناسب و اندازه نیستند.با صدای آروم گفت: لباسهام همگی گشاد
شدند.
و من ناگهان متوجه شدم که اون توی این مدت چه قدر لاغر و نحیف شده و به
همین خاطر بود که من اون رو راحت حمل می کردم, انگار وجودش داشت ذره ذره
آب می شد. گویی ضربه ای به من وارد شد, ضربه ای که تا عمق وجودم رو
لرزوند. توی این مدت کوتاه اون چقدر درد و رنج رو تحمل کرده بود, انگار
جسم و قلبش ذره ذره آب می شد. ناخوداگاه بلند شدم و سرش رو نوازش کردم..
پسرم این منظره که پدرش , مادرش رو در اغوش بگیره و راه ببره تبدیل به یک
جزئ شیرین زندگی اش شده بود.
همسرم به پسرم اشاره کرد که بیاد جلو و به نرمی و با تمام احساس اون رو
در آغوش فشرد.

 

من روم رو برگردوندم, ترسیدم نکنه که در روزهای آخر تصمیم رو عوض کنم.
بعد اون رو در آغوش گرفتم و حرکت کردم. همون مسیر هر روز, از اتاق خواب
تا اتاق نشیمن و در ورودی.دستهای اون دور گردن من حلقه شده بود و من به
نرمی اون رو حمل می کردم,
درست مثل اولین روز ازدواج مون. روز آخر وقتی اون رو در اغوش گرفتم به
سختی می تونستم قدم های آخر رو بردارم.

 

انگار ته دلم یک چیزی می گفت: ای کاش این مسیر هیچ وقت تموم نمی شد.
پسرمون رفته بود مدرسه, من در حالی که همسرم در اغوشم بود با خودم گفتم:
من در تمام این سالها هیچ وقت به فقدان صمیمیت و نزدیکی در زندگی مون
توجه نکرده بودم.

 

اون روز به سرعت به طرف محل کارم رانندگی کردم, وقتی رسیدم بدون این که
در ماشین رو قفل کنم ماشین رو رها کردم, نمی خواستم حتی یک لحظه در
تصمیمی که گرفتم, تردید کنم.

 

“دوی” در رو باز کرد, و من بهش گفتم که متاسفم, من نمی خوام از همسرم جدا بشم!

 

اون حیرت زده به من نگاه می کرد, به پیشانیم دست زد و گفت: ببینم فکر نمی
کنی تب داشته باشی؟

 


من دستشو کنار زدم و گفتم: نه! متاسفم, من جدایی رو نمی خوام, این منم که
نمی خوام از همسرم جدا بشم.

 

به هیچ وجه نمی خوام اون رو از دست بدم.

 

زندگی مشترک من خسته کننده شده بود, چون نه من و نه اون تا یک ماه گذشته
هیچ کدوم ارزش جزییات و نکات ظریف رو در زندگی مشترکمون نمی دونستیم.
زندگی مشترکمون خسته کننده شده بود
نه به خاطر این که عاشق هم نبودیم بلکه به این خاطر که اون رو از یاد برده بودیم.

 

من حالا متوجه شدم که از همون روز اول ازدواج مون که همسرم رو در آغوش
گرفتم و پا به خانه گذاشتم موظفم که تا لحظه مرگ همون طور اون رو در آغوش
حمایت خودم داشته باشم. “دوی” انگار تازه از خواب بیدار شده باشه در حالی
که فریاد می زد در رو محکم کوبید و رفت.

 

من از پله ها پایین اومدم سوار ماشین شدم و به گل فروشی رفتم.
یک سبد گل زیبا و معطر برای همسرم سفارش دادم.
دختر گل فروش پرسید: چه متنی روی سبد گل تون می نویسید؟
و من در حالی که لبخند می زدم نوشتم :

از امروز صبح, تو رو در آغوش مهرم می گیرم و حمل می کنم, تو روبا پاهای
عشق راه می برم, تا زمانی که مرگ, ما دو نفر رو از هم جدا کنه...!


کلیککک کن دوستممم


نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 19 مهر 1391برچسب:,نویسنده *♥Elahe Nanas♥*

نعره هیچ شیری خانه های چوبی را خراب نمیکند .

من از سکوت موریانه میترسم . . .!


کلیککک کن دوستممم


نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 19 مهر 1391برچسب:,نویسنده *♥Elahe Nanas♥*


ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﻳﻌﻨﻲ : ﺩﻩ ﺗﺎ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺑﻴﺎﺩ ﺳﺮﺍﻏﺖ !
ﺍﻣﺎ …. ﺗَﻪِ ﺩﻟﺖ ﺑﮕﯽ :
ﺍﻭﻥ … ﺍﻭﻥ … ﺍﻭﻥ ..
مغزت بگه کوفت ِ اون،مرض ِ اون!
!!


کلیککک کن دوستممم


نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 19 مهر 1391برچسب:,نویسنده *♥Elahe Nanas♥*

میدونستید بر طبق قانون اگه ۱ مرد با ۱ زن مجرد تصادف کنه

و منجر به نقص عضو او بشه باید با او ازدواج کنه ؟

فقط هول نشید ...خیابون پر ماشینه

این ماشین نشد ... ماشین بعدی

به امید موفقیت!هههه!


کلیککک کن دوستممم


نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 19 مهر 1391برچسب:,نویسنده *♥Elahe Nanas♥*

از مرگ نترسید...

از این بترسید که وقتی زنده اید...

چیزی در درون شما بمیرد...

به نام
انسانیت!!!


کلیککک کن دوستممم


نوشته شده در تاريخ سه شنبه 18 مهر 1391برچسب:,نویسنده *♥Elahe Nanas♥*

معذرت خواهی همیشه به این معنا نیست که تو اشتباه کردی و حق با یکی دیگه است

معذرت خواهی یعنی: اون رابطه بیشتر از غرورت برات ارزش داره . . .


کلیککک کن دوستممم


نوشته شده در تاريخ سه شنبه 18 مهر 1391برچسب:,نویسنده *♥Elahe Nanas♥*

نداشتن آدم هایی که دوستشون داری

از داشتن آدم هایی که یه وقتی دوستشون داشتی

خیلی آسون تره!

 


کلیککک کن دوستممم


نوشته شده در تاريخ سه شنبه 18 مهر 1391برچسب:,نویسنده *♥Elahe Nanas♥*

زندگی درست مثل یک تاکسی است!
مسافران تک تک پیاده می شوند از آن!
تنها تفاوت این تاکسی با تاکسی های دیگر؛
پیاده کردن مسافران است در جایی که نمی خواهند...!!!!!


کلیککک کن دوستممم


نوشته شده در تاريخ سه شنبه 18 مهر 1391برچسب:زندگی و تاکسی,نویسنده *♥Elahe Nanas♥*

دل است دیگر
یا شور می‌زند
یا تنگ می‌شود
یا می‌شکند
آخر هم مهر سنگ بودن
می‌خورد روی پیشانی‌اش...!!!


کلیککک کن دوستممم


نوشته شده در تاريخ سه شنبه 18 مهر 1391برچسب:,نویسنده *♥Elahe Nanas♥*

با اين دكمه كاري نداشته باشيد!!

بهترين كدها در صبادانلود

دریافت کد خوش آمدگویی